جمله اي مدام در ذهن من تكرار مي شود ": آنان كه آزادي را از ما مي گيرند، خود لياقت آزادي را ندارند. با دورد
او را از نزدیک و از زوایای مختلف شناختم او از همین خاک است او با تمام وجود مبارزه میکند مینویسد او محکوم به خوبی است تنها و تنها خوبی ، صداقت او در نوشتارش مجرمش کرد با تمام افکار آشناست میتوانم مدعی شوم او بشتر از خیلی ها مفهمد و میداند ، عمل نیز میکند او همیشه پاینده است به یاد داشته باشیم او نیز فقط یک نام نیست او قسمتی از تاریخ ایران است . مجتبی سمیع نژاد آنان كه بر بهار تبر آختند تند پنداشتند خام كه با هر شكستنى قانون رشد و رويش را از ريشه كنده اند بشكند دستي اگر دستت زند. نفرين اگر ندارند حرمتت را پاس.خاموش صدايي اگر دشنامت دهد.خانه شان ويران اگر خانه ات را همچنان زندان كنند. تو بزرگي مرد و آن ها كه با تو و كانون عاطفه ي تو(خانواده ات) چنين مي كنند كوچك اند و حقير. اين واقعيتي است انكار ناپذير كه كس را توان كتمانش نيست. كم نبوده كه زنداني از زندانبان آزاده تر بوده. كه تا بوده همين بوده.آري" از انساني كه توي قصه ها مي توانم گفتن". قصه ها كه سر شنيدنش را ندارند و نمي خواهند و نمي دانند، اما تو، نشسته اي در ميان آن ديوار ها كه مي دانم چه ظالمانه اجبار به تحمل آن ها داري. مانده اي، در همان فضاي كوچك كه سخت در عجبم بزرگي چون ترا چگونه در خود نگاهش داشته!حيراني، در ميان همه ي آن آيند و روند ها به اتاق هاي كذايي و عبور از راهروهاي تيره و تاريك و بازگشت به اتاق تنهايي. گريسته اي؟ شايد تو هم گريسته باشي بر روي آن تك صندلي هاي دردآذين كه يادگاري از زخم انساني بر آن نقش بسته، نوشته شده، گريه شده،. بوده اي، حتما بوده اي در برابر آن سوال هاي سنگين و دردافزا، در ميان تمام آن لحظه ها كه گويي ندارند پاياني! ... هاي... هاي.. ايستاده اي در برابر تمامي هجمه ها كه زنجير وار و مكرر در مكرر جاري مي شوند! شده است. مسلم شده است، كه يادت به ياد دخترك و پسركت بيافتد. چه كرده اي آن زمان؟ آن هنگام كه يادت به دلتنگي همسرت سينه ات را مي زند چنگ... شايد گريه دواي دردت بوده... نمي دانم... نمي دانم. آن هنگام كه ياد آري چو باز گردي پدر را... مي دانم مرد كه تو سامه بسته اي و بر اين سامه مي ماني.ترا من و ما اينگونه شناخته ايم. ازهمان زمان كه نماينده ي ما بودي و نطق هاي آتشين و شجاعانه ات را مي شنيديم و غرق حيرت مي شديم كه آري هنوز هست نماينده اي در مجلس كه بداند خاستگاه اين مجلس كجا بوده و چه كساني در آن فرياد ها كرده بودند، كه تو مي دانستي آن ها حقوق ملت را بي هيچ مصلحتي فرياد مي كنند و بر همين دانستن بود كه حقوق مان را فرياد زدي. و تو مي دانستي كه مصدق در همين مجلس چه ها مي كرد.آري آن ها ترا نمي شناسند و ما مي شناسيم. از همان زماني كه درد خانواده هايي كه عزيزشان دربند بود را درد خود دانستي. از همان زماني كه ترا در خيابان و تجمعات كتك مي زدند و انگار نه انگار كه تو... . از همان آخرين باري كه باز هم شجاعانه به خاطر دفاع از خواهرانت... آري از انساني كه تويي قصه ها مي توانم گفتن" . جمله اي مدام در ذهن من تكرار مي شود ": آنان كه آزادي را از ما مي گيرند، خود لياقت آزادي را ندارند.
دلم برای اکبر تنگ است |